جدول جو
جدول جو

معنی آکنده شدن - جستجوی لغت در جدول جو

آکنده شدن
(مُ عَ مَ)
ارتکاح، آکنده شدن استخوان بمغز و تن بگوشت و خوشه بدانه و مانند آن. اکتناز
لغت نامه دهخدا
آکنده شدن
پر شدن، ممتلی شدن، (چنانکه استخوان بمغز تن بگوشت خوشه بدانه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ کَ دَ)
کند گردیدن. برنده نبودن. به مجاز، از کار افتادن:
یکی مرد بد تیز و دانا و تند
شده با زبانش دم تیغ کند.
فردوسی.
گر چه بسیار بماند به نیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان.
فرخی.
تیغ نظامی که سرانداز شد
کند نشد گر چه کهن ساز شد.
نظامی.
، گرفته شدن صدا و آواز بر اثر بیماری و جز آن: و اگر آواز سخت کند شده باشد... و بیم خناق بود به فصد حاجت آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بر جای ماندن. از کار افتادن. سست شدن:
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان.
فردوسی.
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش.
ناصرخسرو.
و علامت خاصۀ لقوه استرخایی، آن است که حاستها کند شود و پوست روی عضله ها نرم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
طورگ دلاور نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 48).
- کند شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 63). بی رونق شدن کار کسی:
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان کند شد تیز بازار اوی.
فردوسی.
کند شد بازار تیغ وگر کسی گوید کسی
تیز خواهد کردزین پس تیغ را باشد فسان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- کند شدن بینایی، کم شدن نور چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اطلخمام، کند شدن بینائی. (منتهی الارب).
- کند شدن حرکت ماشین و جز آن، کاسته شدن سرعت آن.
- کند شدن دندان،از تیزی آن با ترشی و غیره کاسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار.
فرخی.
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشداز آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیرالدین فاریابی.
او را دندان طمع از کرمان کند شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 40).
- ، به مجاز، در جواب ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خاموش شدن: همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان).
- کند شدن زبان، از جواب بازماندن: ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده ست
تب ببندید و زبانم بگشائید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ لَ)
بساختن. بسغدن. سغدن. آسغدن. بسیجیدن. سیجیدن. ساختن. شکردن. آراستن. حاضر، مهیا، مستعد، معد، مثمر، ممهد شدن. استعداد. تهیﱡاء. تیار، بساز، بسامان، ساخته و پرداخته شدن
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
جمع شدن گوشت در خود در اثر آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ دَ)
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن:
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست.
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود گر بسرش بگذری.
سعدی.
آن عزیزان چو زنده می نشود
کاج اینان دگر بمیرندی.
سعدی.
جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان
گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری.
سعدی.
، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج).
- زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) :
امیدمرده زنده به دشنام میشود
آه از دعای من که به مرگ اثر نشست.
ظهوری (از آنندراج).
- زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) :
چو صبح سعادت برآید پگاه
شوم زنده چون باد در صبحگاه.
نظامی (از آنندراج).
- زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج).
- زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن:
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست.
اسدی.
- زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام:
گر آید یکی روشنک را پسر
شودبی گمان زنده نام پدر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَتْءْ)
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن:
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مر اورا جهان بنده شد سربسر.
فردوسی.
هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود
زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133).
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بی وفا زمانۀ پیشینم.
ناصرخسرو.
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کل ّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن:
تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپه از بر کوه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز.
فردوسی.
بسودند با سنگ بسیار چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ.
فردوسی.
زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار.
عنصری.
چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
ما مانده شدستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا.
ناصرخسرو.
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هرکه خیره دود.
ناصرخسرو.
به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص 200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79).
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.
مسعودسعد.
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما.
مسعودسعد.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.
نظامی.
مانده نشدی زغم کشیدن
وز طعنۀ دشمنان شنیدن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن: گفت ای مردمان ابوعبیده را کشتند و مسلمانان را هزیمت کردند، لیکن غمنده مشوید. (تاریخ اعثم کوفی ص 40)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
فکنده شدن. افتاده شدن. از پای درآمدن:
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری، فرش و جز آن:
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی همچنین.
فردوسی.
گر افگندنی هیچ بودی مرا
مگر مرد مهمان ستودی مرا.
فردوسی.
ز پوشیدنیها و گستردنی
زافگندنی و پراگندنی.
فردوسی.
از افگندنیهای دیبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
رجوع به افکندنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ مَ)
تصمید
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ گَ دَ)
ستبرگردن:
همه چارپایان بکردار گور
بر آکنده، آکنده گردن، بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دِ کَ دَ)
بند شدن. (غیاث) (آنندراج) :
کنده شده پای و میان گشته کوز
سوختۀ روغن خویشی هنوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
عاجزشدن از کارافتادن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شا. بخ 1697: 6)، خسته شدن کوفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمنده شدن
تصویر غمنده شدن
غمناک شدن اندوهگین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنده کردن
تصویر آکنده کردن
پر کردن ممتلی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده شدن
تصویر زنده شدن
از نو حیات یافتن، زنده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنده زدن
تصویر کنده زدن
سر زانو را بر زمین گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنده گردن
تصویر آکنده گردن
ستبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماده شدن
تصویر آماده شدن
حاضر شدن مهیاگردیدن بسیجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن، عاجز شدن، درمانده شدن، از کار افتادن، ناتوان گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد